“آنگاه همانطور که برای بسیاری از انسانها اتفاق می افتد، بین زندگی سالم و آنچه اکنون آن را آرامش موقت می نامم خطی فرخی کشیدم. نه تنها از لحاظ بالینی، بلکه افسار کنترل زندگی به طور کلی در دستم نبود تا جایی که دیگر نمی دانستیم، کیستم، کجا می روم و چه کاره هستم!” ” به بهانه مهار تنشها، به مشروب خواری در اواخر هفته پناه بردم؛ در ابتدا زیاده روی نمی کردم؛ اما به مرور زمان، همچنان که، الكل جراحاتم را کرخت می کرد، روحم را نیز سست تر می نمود. من از خط مجازی که برای مراجعیتم طرح می نمودم؛ عبور کردم و مرز سلامت را شکستم.” ” قبلا مرتب کلیسا می رفتم، اما این عادت را کنار گذاشتم؛ دوستانم فکر می کردند من به مردهای متحرک بر روی زمین تبدیل شده ام. ورزشی را که سال ها از آن لذت می بردم نیز کنار گذاشتم؛ دیگر از دویدن خبری نبود، دوچرخه ام را خاک گرفت، تبدیل به آدمی شکم گنده شدم، هیچ توجهی به ظاهر خود نداشتم؛ نسبت به مسائلی که قبلا برایم مهم بودند بی تفاوت شدم.
کنترل اوضاع از دستم خارج شد و قادر نبودم مسئولیت بحران به وجود آمده را بپذیرم. قدرت اختیار و انتخاب در بهبود شرایط، کاستن فشار کاری، مدیریت بی انصافی مردم و بی عدالتی اجتماع را نداشتم… در نتیجه فهرست انتقادات من پایانی نداشت؛ در این میان تنها مسئله با فهرست تهیه شده این بود که نامی از خویشتن خویش، در آن میان جای نداشت! زیرا به هیچ وجه در سیر مسائل و حوادث مسئولیت خود را نمی دیدم و این موضوع بزرگترین اشتباهم بود.
“کم طاقت شده بودم؛ گوش به زنگ بودم هر لحظه بمب ساعتی درونم به مرحله ی انفجار برسد، تمرکز نداشتم و در این هنگام افسردگی به سراغ من آمد. تمام زندگی ام دچار انحراف شده و اثری از تعادل سابق در آن نبود؛ یا همه چیز به طور کامل خوب بود یا به طور کامل بد! اهمیت حوادث را یا خیلی بزرگ میدیدم یا خیلی کوچک! “ناگهان زندگی فعال اجتماعی ام به صفر رسید؛ دیگر دوستان خود را برای مهمانی دعوت نمی کردم. از شراب خواری آخر هفته دیگر خبری نبود، و تبدیل به یک دائم الخمر شده بودم! هنوز می توانستم همان برنامه ی سنگین ملاقات مراجعینی که مشکلاتی مشابه داشتند را حفظ کنم. به طور عجیبی هنوز در حل مشکلاتشان بسیار مؤثر بودم و در نهایت می توانستم ارتباط خوبی برقرار کنم.” ” ولی به تدریج منزوی و گوشه گیر شدم.
دلم می خواست از آن وضعیت فرار کنم اما نمی دانستم چطور !!! از لحاظ جسمی و روحی در حال تخریب بودم، از لحاظ عاطفی به آخر خط رسیده و حس می کردم بر لبه پرتگاه قرار گرفته ام. زندگی زناشویی من ادامه یافت؛ زیرا همسرم هرگز مرا رها نکرد، هرچند رفتن تنها یک گزینه بود، اما او گزینه های دیگری هم برای انتخاب داشت؛ ما هردو تحصیل کرده بودیم؛ جوانان صمیمی و درستکاری بودیم که برای پالایش وجود خود از آزمایش های سنگین الهی و بحرانها نهراسیدیم، تا به شکلی در آییم که خداوند می خواست اما سوزاندن تفاله های وجودم، کنار گذاشتن خودمحوری ها و این که برای دیگران راهبر نباشم، مشکل و دردناک بود.